عصر افول هنجارها
عصر افول هنجارها
نويسنده:حجة الاسلام حسن خيري
منبع:روزنامه قدس
منبع:روزنامه قدس
يكي از نگرانيهاي دانشمندان در اواخر قرن بيستم، سقوط تمدن غرب است. با درك انحطاط فرهنگي غرب مي توان ريشه هاي انحطاط را در فساد اخلاقي دانست. افول و زوال غرب را مي توان به وسيله يك نمودار پرنوسان نشان داد. به عنوان نمونه، آثار انحطاط در ايالات متحده آمريكا بيشتر از 137 سال پيش به چشم مي خورد و اين آثار در 20 سال اخير بيشتر از پنجاه سال پيش بوده است.(1) آنچه در پي مي آيد، به علل و عوامل سقوط اخلاقي در جوامع غربي و زمينه هاي كاهش وجدان اخلاقي غرب پرداخته كه برگرفته از جمله معرفت در اختيار خوانندگان قرار مي گيرد.
«درست هنگام سقوط اخلاقي تمدن غرب، حقوق بشر مانند يك عقيده مقدس يا بهتر بگوييم قانون اكثريت» و يا «حق پديد آمد كه رفته رفته به يك همبستگي نيرومند مردمي انجاميد... . در حكومت دموكراسي، مفهوم حقوق بشر تضمين حراست مرزها و آب و خاك است و اين بهترين مستمسك براي جلب رضايت مردم است... . از من مكرر سؤال مي شود كه آيا براي نجات تمدن غرب ديگر وقتي باقي نمانده است؟ آيا مي توانيم روحيه و صفات اخلاقي گذشته خود را دوباره كشف كنيم و به دست آوريم؟ آيا مي توانيم دوباره ارزشهاي اخلاقي تمدن خود را، كه از دست داده ايم، به جايي برگردانيم كه روزي اساس و پايه تمدن غرب بود؟... از نظر من، تنها راهي كه مي توانيم اميدوار باشيم اين است كه با توسل به آن نكات درست و اخلاقي تمدن غرب را دوباره كشف كنيم.»(2)
بررسي آمارها نيز مؤيد اين نكته است كه علل افزايش جرم و جنايت و انحطاط فرهنگي را بايد در طرز تلقي اين فرهنگ نسبت به جهان و انسان و معيارهاي رفتاري دانست و عوامل ديگري چون اقتصاد به تنهايي نقشي در سقوط فرهنگي ندارد. لذا، «گوردون ريلاند» با بررسي آمار انگلستان نتيجه مي گيرد كه افزايش تعداد بزهكاران با بالا رفتن بدبختي و زياد شدن تهيدستان مطابقت ندارد.
بنابراين، سقوط فرهنگي غرب را بايد در عناصر فرهنگي آن جستجو كرد. چيزي كه «اريك فروم» نيز بدان رسيده است و سقوط فرهنگي غرب را، بخصوص در علوم انساني، اين گونه بيان مي كند:
1- انسان تنها موجودي است كه همنوعان خود را بدون دليل بيولوژيكي مي كشد.
2- روان شناسي مدرن تا حد بسياري روح مرده است؛ چون به انسان زنده كامل نظر ندارد و به سادگي او را قطعه قطعه مي كند.
3- انسان را مي توان در اجتماع امروز ابزاري دانست كه هنوز براي آن ماشيني وجود ندارد. در اين اجتماع، انسان كامل خود را به عنوان يك كالاي فعال مي بيند.
4- در اجتماع امروز، انسان به يك صفر تبديل شده يا قطعه اي از يك ماشين است و تا وقتي كه يك اجتماع سود و توليدات را به عنوان هدف عالي و نتيجه همه تلاشهاي انسان مي بيند، نمي توان جز اين پيش بيني ديگري داشت.
«جريان صنعتي شدن جامعه كه با رشد فزاينده شهرنشيني، كوچ به شهرهاي بزرگ، افزايش جمعيت و پديده هاي بسيار ديگري از اين دست در غرب همراه بود، در قرن نوزدهم و حتي پيش تر در قرن هجدهم بتدريج، باعث گسستن و فرو ريختن بسياري از تعلقات و قيود اجتماعي سنتي در شهرهاي بزرگ و تا حدودي نيز سست شدن تعلقات خانوادگي و ذره اي شدن جامعه در نواحي روستايي شد.»
مهمترين نيروي نهفته در پس اين تحولات و تبدلات ناگهاني در نظام اجتماعي همان چيزي است كه به «فردگرايي» يا حقوق فرد موسوم شده است. فردگرايي يا مذهب اصالت فرد يكي از مهمترين عناصر فلسفي دنياي متجدد است كه از فكر اومانيسم دوران نوزايي نشأت گرفته است. اين نگرش يا گرايش، بويژه در آمريكا، قوت بيشتري يافته و به صورت جان و جوهره مميز بخش اعظم فرهنگ آمريكا در آمده و سپس بتدريج، از اين طريق، دوباره به اروپا بازگشته و در آنجا نيز اشاعه يافته است. مذهب اصالت فرد حق فرد را اصيل و اولي، يعني به يك تعبير، برتر از حقوق خداوند و يا حتي تا حد امكان مقدم بر حقوق جامعه مي داند. (3)
پافشاري بر مذهب اصالت فرد در مباحث حقوقي باعث شده است كه در دوران اخير... تغييرات بسيار سريعي رخ دهد. مسأله روابط جنسي،... مثال بسيار مناسبي براي نشان دادن اين تحولات اجتماعي سريع است. امروزه بي بند و باري جنسي چنان در غرب رواج يافته است كه بسياري از مردم به جاي آنكه اين وضع را بي بند و باري بدانند، فارغ از هر دغدغه اي در پي تغيير دادن ضوابط و معيارهاي اخلاقي برآمده اند. براي بسياري از غربيان جديد ديگر هيچ گونه ضابطه و معيار الهي يا اخلاقي، كه منشأ الهي داشته و لازم باشد كه در اين مسأله اساسي رعايت شود، وجود ندارد.(4)
يكي ديگر از عناصر مهم زندگي اجتماعي دنياي متجدد، مسأله روابط ميان نژادهاي گوناگون است. اگر چه مدرنيسم يا تجدد عمدتاً در پايبندي به مذهب اصالت فرد و «حقوق فردي» ريشه دارد، عنصر نژاد نيز در تاريخ اروپا و بخصوص آمريكا، پيوسته نقش مهمي داشته است. نژادپرستي، كه به شكلهاي گوناگون در غرب اعمال مي شود، از عواملي است كه نابرابري اجتماعي را تشديد كرده و با ايجاد ناهمگوني، شواهد حاكي از انحطاط و ناتواني جامعه مبتني بر حقوق اكثريت را ارايه داده است.
بنابراين، مي توان گفت حاصل كل روند دگرگوني اجتماعي چند دهه اخير، كه خود نتيجه برآيند همه تحولات چندين قرن گذشته غرب بوده، عبارت است از دورافتادگي خود از اصل خويش، بدين معنا كه فرد در جامعه غربي هم از سنتهاي مذهبي خود و هم از سنتهاي خانوادگي و اجتماعي خود دور افتاده است. اين اوضاع و احوال جديد متضمن چالشهاي زيادي است كه افراد يا دست كم برخي از افراد را به استفاده از همه استعدادها و نيروهاي بالقوه خود فرا مي خواند، ولي در عين حال، در مباني مشحون از رقابت بي حد و مبارزه و منازعه دايمي كه با زوال معنويت همراه شده و داغهاي عميق رواني و اجتماعي خود را بر همه چيز نهاده است، خود را با يك احساس درماندگي و نااميدي مواجه مي سازد. (5)
با توجه به آمار و اطلاعات، مي توان شواهدي ارايه نمود كه در دنياي غرب از يك سو، گرايش به دين كاهش يافته و از سوي ديگر، به نسبت كاهش گرايش ديني، آمار جرم و جنايت و ناامني افزايش يافته است. بر طبق آمار سال 1851، در حدود 40 درصد از بزرگسالان در انگلستان و ولز شنبه به كليسا مي رفتند. در سال 1900، اين نسبت به 35 درصد و در سال 1950، به 20 درصد كاهش يافته است. اين تعداد امروز در مجموع، تقريباً به 11 درصد رسيده است. مذاهب اصلي بريتانيا به طور متوسط، 5 درصد كليسا روندگان را در طي نيمه دوم دهه 1970 از دست داده اند. نفوذ مذهب بر حكومت نيز در دوره پس از جنگ جهاني دوم كاهش يافته است.(6)
طبق آزمون ديگري كه در كشورهاي غربي انجام گرفته است، به هر ميزان كه از بزرگسالان به جوانان نزديكتر مي شويم، بر درصد كاهش اهميت خدا در زندگي گروههاي جوانتر افزوده مي شود. جوانترين گروه دو برابر و نيم بيشتر از بزرگترين گروه پاسخ مادي مي دهد.از سوي ديگر، با كاهش گرايش به مذهب و اخلاق و فاصله گرفتن از ارزشهاي سنتي، شاهد افزايش روز افزون جرم و جنايت در اين كشورها هستيم. ازدياد جرايم در جامعه آمريكا به حدي است كه در شهرهاي بزرگ صنعتي و تجاري كسي جرأت پياده روي در خيابانها و پاركها را به هنگام شب ندارد و تجاوز به حقوق فردي و اجتماعي به حدي رسيده است كه مردم در حالت هراس اجتماعي به سر مي برند. در ايالات متحده آمريكا درصد كودكان متولد شده نامشروع در يك دوره سي ساله بالا رفته است.
همچنين درصد طلاق در آلمان، انگلستان و فرانسه افزايش قابل توجهي يافته است. در ايالات متحده از هر دو ازدواج يكي به طلاق منتهي مي شود و بسياري از كودكان در خانواده هايي بزرگ مي شوند كه يا پدر در آن غايب است يا مادر. علاوه بر اين، كساني هستند كه مي كوشند معناي سنتي ازدواج را بشكنند و معناي جديدي به آن بدهند.
بنابراين، در آخرين مرحله تجدد يا مدرنيسم، كه برخي به آن «پست مدرنيسم» اطلاق كرده اند، حتي معناي خانواده، كه در طول قرون و اعصار هيچ گاه مورد معارضه و چند و چون نبوده نيز بشدت مورد حمله قرار گرفته است.
علامه طباطبايي نيز ريشه معضلات اجتماعي و نابساماني خانواده در غرب را در طرز تلقي خاص فرهنگ غرب نسبت به خانواده مي داند و مي نويسد: بنايي كه تمدن امروز براساس آن چيده شده، علاوه بر نتايج نامطلوب و مشكلات و محذورهاي اجتماعي كه به بار آورده، با اساس خلقت و فطرت به هيچ وجه سازگاري ندارد.(7)
بنا به گزارش يكي از مجلات در فرانسه، روزانه 2 كودك در اثر بد رفتاري پدر يا مادر جان مي سپارند. و طبق آمار در سال 1991، روزانه دست كم يك نوزاد در كوچه ها و در كليساها رها شده است.
با اين حال، در ژاپن كه از نظر تكنولوژي و تمدن همپاي دنياي غرب پيش رفته است، آمار جرم و جنايت از كشورهاي غربي كمتر است. نويسنده كتاب «تحول فرهنگي در جامعه پيشرفته صنعتي» با طرح اين سؤال كه چرا در ژاپن ميزان تبهكاري چنين اندك است، مي نويسد:
«به احتمال زياد، علت آن در پايداري احساس بسيار قوي همبستگي گروهي و در نتيجه، نظارت اجتماعي كارسازتر به نسبت غرب است. بنابراين به اين نتيجه مي رسيم كه ژاپن كمتر از غرب، مادي است، اما اين امر را مي توان بيشتر به حضور ارزشهاي ماقبل صنعتي نسبت داد تا خيزش ارزشهاي فرامادي.»(8)
اكنون با توجه به مصاديق عيني. به خوبي مي توان بر ناتواني قانونگذاري مبتني بر حق اكثريت با زيربناي اصالت فردي و بريده از اخلاق و اعتقادات استشهاد نمود. لذا، «هانري برگسن» با تشبيه جامعه متمدن امروزي به موجود زنده داراي پيكر جسمي و جان و رواني ضعيف و رشد نيافته، بر لزوم توجه بشر به عرفان و معنويات و بلند كردن سر به سوي آسمان و گرايش به اديان و تقويت اعتقادات تأكيد مي كند:
«بدن كه بزرگ شده منتظر جاني اضافي است... . شايد بتوان گفت معماري ماشين، بيش از آن اندازه كه مي پندارند، عرفاني است. و به هر حال، در صورتي ماشين جهت حقيقي خود را باز مي يابد و خدماتي را متناسب با قدرتش به انجام مي رساند كه بشريت با ياري وي موفق گردد قد راست نمايد و سر فراز كند و به سوي آسمان بنگرد؛ همان بشريتي كه در حال حاضر توسط ماشين قامتش بيش از پيش تاگشته و به جانب زمين خم گرديده است.»
بنابراين، از يك طرف، چشم انداز زوال دنياي متجدد پيش روست و از طرف ديگر، در اينجا و آنجا بارقه هايي از تجلي دوباره حقيقت به همان صورتي كه سنت طي قرون و اعصار متمادي آن را زيسته و عرضه كرده است، به چشم مي خورد.»
اولين دليل آن افزايش احساس امنيت بود كه نياز به هنجارهاي مطلق را كمرنگ مي كرد. پيشرفتهاي فن آورانه و علمي موجب شد افراد بيشتر احساس امنيت كنند و در نتيجه، كمتر دلواپس هنجارهاي سنتي مذهبي باشند.
دليل دوم، اين كه هنجارهاي اجتماعي و مذهبي معمولاً - دست كم در ابتدا- زمينه اي كاركردي دارند. هنجارهاي مهمي همچون «تو نبايد بكشي» داراي كاركرد اجتماعي مي باشند. محدود ساختن خشونت به راههاي قابل پيش بيني و مشخص براي حيات يك جامعه تعيين كننده است. بدون چنين هنجارهايي جامعه از هم گسيخته مي شود.
بر اين اساس، هنجارهايي چون احترام به پدر و مادر وقتي اثر حياتي دارد كه خانواده داراي كاركردهاي حياتي است. خانواده اساس، مأمن و ملجأ هر فرد است. فرزند وابسته به خانواده است و در غير آن، جايي براي سكونت نمي يابد. سالمندان نيز به خانواده وابسته اند، بايد كاري كنند كه در دل فرزندان جاي گيرند. بنابراين، كاشت اكنون (تلاش در جهت تربيت فرزند و امرار معاش او) برداشت فردا را به دنبال دارد و آن نگهداري فرزندان از والدين است. بنابراين، در چنين جامعه اي عملي مانند زنا موجب تنفر و محكوم است؛ زيرا فرد را از خانواده اخراج مي كند، بي سرپرست مي گرداند و در مقابل فرزندان، بي آبرو و از شأنيت اجتماعي بي بهره مي گرداند. ولي در جامعه اي كه براي نگهداري از فرزندان امكاناتي مهيا نموده اند، احترام به پدر كمتر ضرورت مي يابد، خانه سالمندان انگيزه اي براي پدران براي تربيت و محبت به فرزندان باقي نمي گذارد. پس هنجارهاي اخلاقي چندان كارآيي ندارد! بر اين اساس، نويسنده تحول فرهنگي معتقد است:
«مادامي كه حيات كودكان باطلاق تهديد مي شود، جامعه به آن به منزله عملي كاملاً غلط و غيرقابل تحمل مي نگرد.»
ولي اكنون حيات كودكان با طلاق تهديد نمي شود؛ زيرا جايي براي اسكان فرزندان بي سرپرست موجود است. «در گذشته، خانواده واحد اقتصادي مهمي بود. پس مردم بايد ازدواج مي كردند... ولي اكنون خانواده جايي است براي ارضاي نيازهاي شهواني كه برپايه توافق، چند صباحي تشكيل مي شود هر كدام از زن و شوهر داراي شغل و درآمدند و به يكديگر وابسته نيستند و... مانعي براي جدايي و فروپاشي خانواده وجود ندارد.»(9)
دليل سوم، مسأله همساني شناختي است. مردم در پي همساني دروني اند. از اين رو، جهان بيني شان با تجربه روزانه شان همسان مي گردد. در دنياي كنوني، تجربه زندگي روزانه مردم اساساً با نوعي از تجربه زندگي، كه آيين مسيحي يهودي را تشكيل مي دهد، متفاوت است. عهد عتيق در جامعه اي شباني پديدار گشت. نهادهايش (چوپان مهربان، گوسفندان و مانند آن) بازتاب جهان بيني شباني داشت. زماني كه عهد جديد نوشته شد يهوديان بيشتر كشاورز بودند تا چوپان و عهد جديد نمايانگر جامعه اي كشاورزي با هنجارها و جهان بيني متفاوت است، اما امروز در جامعه پيشرفته صنعتي اي زندگي مي كنيم كه رايانه بخشي از تجربه زندگي روزانه فرد شده است. پس بين نظام تجويزي سنتي و جهاني، كه بيشتر مردم با تجربه مستقيم خود مي شناسند، ناهمساني شناختي وجود دارد. نه تنها هنجارهاي اجتماعي، بلكه همچنين نهادها و جهان بيني اديان نيز ديگر مانند محيط نخستين شان مؤثر و وادار كننده نيستند. (10)
اين سه دليل را مي توان مهمترين دلايل دين گريزي و بي اعتنايي بدان شمرد، ولي تجربه دو قرن علم گرايي و متكي بودن به تكنولوژي خلاف آنچه را در مراحل اوليه ايجاد نموده بود به اثبات رساند، نه تنها پيشرفتهاي علمي بر امنيت جامعه و فرد نيفزود، بلكه خود وسيله اي براي ناامني گشت.
از يك سو، جنگهاي جهاني، پيشرفت انواع سلاحهاي كشنده و از سوي ديگر، رهايي از قيود مذهبي و سنتي بيش از پيش، ناامني به بشريت تقديم كرد. عدم وابستگي به خانواده، مهاجرت، تنوع علايق و سلايق و بزهكاري اطفال بر اين ناامني افزود و خانه سالمندان براي سالمندان بهشت موعود را به همراه نياورد، و فضايي از يأس و مردگي و بي عاطفگي و تنهايي به دنبال داشت. فروپاشي هنجارهاي اخلاقي بر ناامني جنسي افزود، نسلي از فرزندان بدون اصل و نسب و تنها تحويل جامعه غرب داد كه عقده تنهايي و بي هويتي، او را به حيواني درنده تبديل نمود و مدگرايي و تغييرات سريع نيز بر اين بي هويتي افزود. اكنون پس از تجربه نمودن ارمغان علم و تكنولوژي و ناديده گرفتن هنجارهاي سنتي و مذهبي، زمزمه نابودي و فروپاشي اين تمدن به گوش مي رسد و سخن از اين است كه چگونه به خود باز گردند. «و همانا از دست رفتن معناي زندگي براي بسياري از جوان هاست كه آنها را به بيراهه طلب لذتهاي آني جسماني از طريق روابط جنسي يا استفاده از موادمخدر و يا گاهي خشونت و جنايت كشانده يا آنكه آنها را به جستجوي فلسفه ها و حتي اديان جديد واداشته است. جنبه مثبت اين گرايش اين است كه از اين رهگذر، بسياري از جوانان هوشمند و حساس در غرب براي نخستين بار، به پيام فرهنگها و اديان ديگر توجه كرده اند و احترامي كه آنان براي عوالم معنوي ديگر قايلند به مراتب، بيش از احترامي است كه استعمارگران براي جهان اسلام يا ساير فرهنگهاي آسيايي و آفريقايي و آمريكايي قايل بوده اند.(11)
در الگوي قانونگذار اسلام، نه تنها تمام جوانب امنيت و آسايش فرد و جامعه مورد توجه و عنايت است، بلكه نسبت به سومين دليل افول مذهب نيز در رديف اديان تحريف شده اي مانند مسيحيت و يهوديت قرار نمي گيرند؛ زيرا ساختار قانونگذاري اسلام هم به نيازهاي دايمي و هميشگي انسانها توجه نموده و هم نيازهاي مقطعي را با ساختار انعطاف پذير خود جوابگو است و هنجارهاي اخلاقي از جمله هنجارهايي است كه حيات جامعه بدان وابسته است؛ زيرا در اين ديدگاه، خانواده نه تنها محلي براي ارضاي صحيح شهوات، بلكه كانون محبت، تربيت، همدردي و عواطف نيز هست و بدين صورت، امنيت رواني و اجتماعي هر جامعه اي در هر زمان و مكاني تضمين مي شود.
مي توان مدعي شد در غرب، هنوز هم جرمهاي موجب حد، با وجود ارزش ستيزي حاكم بر فرهنگ غرب، در وجدان عمومي مردم، هر چند به صورت ضعيف، جرم تلقي مي شود.
از اين جا به نكته ديگري نيز مي توان اشراف يافت و آن اين كه عرف همه جوامع به طور كلي، برخي از اعمال را كجروي و جرم مي داند و چنين نيست كه عرف جوامع تماماً سيار بوده و حقوق، داراي حوزه هاي ثابت و هميشگي نباشد و بدين ترتيب، مي توان به نحوي به حقوق طبيعي و فطري راه يافت. البته فطرت آدمي در اثر سرپوش نهادن بر حقايق و جلوه دادن غيرواقع به عنوان واقعيت در تشخيص مصالح و مفاسد گرفتار اشتباه مي شود، ولي اين سرپوش نهادن نسبت به برخي امور به دشواري ممكن است و همان گونه مشخص شد، هنوز هم مردم در برخي جرايم واكنش عمومي نشان مي دهند و احساسات آنها جريحه دار مي شود و خواهان مقابله با آن و محو آن هستند و يا دست كم، اعتماد به جرم بودن اين اعمال هنوز هم از اولين مداري است كه هر چند به صورت ضعيف در مورد آنها وجدان جمعي قرار دارد؛ همچنين اعتراف بسياري از انديشمندان مغرب زمين، در برخي موارد، زمينه بازگشت مجدد به فرهنگ گذشته و ارزشهاي سنتي فراهم شده است.
منتسكيو معتقد است كه جامعه از دو طريق در راه تباهي و فساد قرار مي گيرد و انحطاط سقوط مي كند:
1- هنگامي كه قوانين توسط مردم رعايت نمي شود كه اين درد قابل چاره و درمان است.
2- هنگامي كه قوانين، مردم را به سوي فساد و گمراهي مي كشاند كه اين درد چاره ناپذير است؛ زيرا درد از خود درمان ناشي مي شود.
وضعيت فرهنگي غرب از نوع دوم است. آنگاه كه قوانين را از اخلاق و مذهب جدا نمودند و اصول و ارزشهاي انساني و همگاني را كنار نهادند و بر مذهب گريزي پاي فشردند، انحطاط جامعه آغاز شد. در مورد سؤال دوم به نظر مي رسد از زماني كه حداقل ميزان حساسيت لازم و ضروري جامعه نسبت به «جرايم دهگانه مستوجب كيفر» تضعيف گشت، شواهد فروپاشي تمدن نيز آشكار شد. با توجه به آمارهاي موجود، هنوز بيشتر افراد به خدا اعتقاد دارند، ولي باور به رعايت قوانيني كه لازمه حيات و نظام جامعه است و در نظام قانونگذاري اسلام «حدود» خوانده مي شود، با وجود آن كه نخستين مواردي است كه هنوز در اذهان مردم جرم شمرده مي شود، ولي در بيشتر موارد، از حساسيت ضعيفي برخوردار گشته و جامعه از سلامت و پايداري لازم بي بهره شده است.
در بررسي نيازهاي جامعه به وجدان اخلاقي از ديدگاه اسلامي، ثابت گرديده كه به منظور برقراري نظم در جامعه، علاوه بر اعتقاد به خداوند، بايد جامعه از وجدان اخلاقي حاكي از قبح جرايمي كه مستوجب كيفر حدود است، بهره مند باشد. به عبارت ديگر، مرز لازم وجدان اخلاقي «حدود» است و نبايد دايره وجدان اخلاقي از اين محدودتر باشد. در بررسي جوامع غربي با وجود آن كه جرايم مستوجب حدود هنوز در وجدان عمومي داراي درصد بالايي از اعتقاد همگاني است، ولي در بسياري از موارد، از نصف جمعيت نيز كمتر شده و در ارتداد و جرم سياسي به 10 درصد رسيده است.
در اينجا، توجه به اين نكته نيز لازم است كه جامعه كنوني غرب با وجود دارا بودن وجدان جمعي در حال فروپاشي است يا دست كم، بسياري از انديشمندان نگران فروپاشي آن هستند. بنابراين، مي توان گفت تنها باور عمومي به آزادي و به رسميت شناختن قوانين با تأكيد بر مبتني بودن قوانين بر عرف هر جامعه و در نتيجه، متغير بودن آن، براي ايجاد همبستگي و نظم اجتماعي كافي نيست، بلكه علاوه بر پايبندي به قوانين جامعه، لازم است به طور خاص، قبح برخي اعمال در ذهن عموم پابرجا باشد و برخي قوانين ثابت و غيرمتغير لحاظ گردد و اين حداقل چيزي است كه نظم اجتماعي بدان نيازمند است و دنياي غرب از زماني كه از اين حداقل محروم شد، شواهد گويايي از فروپاشي نظم و امنيت را مشاهده نموده است.
سقوط فرهنگي غرب
«رينگر» بروز حقوق جهايي بشر را در هنگام سقوط اخلاقي تمدن غرب چنين توضيح مي دهد:«درست هنگام سقوط اخلاقي تمدن غرب، حقوق بشر مانند يك عقيده مقدس يا بهتر بگوييم قانون اكثريت» و يا «حق پديد آمد كه رفته رفته به يك همبستگي نيرومند مردمي انجاميد... . در حكومت دموكراسي، مفهوم حقوق بشر تضمين حراست مرزها و آب و خاك است و اين بهترين مستمسك براي جلب رضايت مردم است... . از من مكرر سؤال مي شود كه آيا براي نجات تمدن غرب ديگر وقتي باقي نمانده است؟ آيا مي توانيم روحيه و صفات اخلاقي گذشته خود را دوباره كشف كنيم و به دست آوريم؟ آيا مي توانيم دوباره ارزشهاي اخلاقي تمدن خود را، كه از دست داده ايم، به جايي برگردانيم كه روزي اساس و پايه تمدن غرب بود؟... از نظر من، تنها راهي كه مي توانيم اميدوار باشيم اين است كه با توسل به آن نكات درست و اخلاقي تمدن غرب را دوباره كشف كنيم.»(2)
بررسي آمارها نيز مؤيد اين نكته است كه علل افزايش جرم و جنايت و انحطاط فرهنگي را بايد در طرز تلقي اين فرهنگ نسبت به جهان و انسان و معيارهاي رفتاري دانست و عوامل ديگري چون اقتصاد به تنهايي نقشي در سقوط فرهنگي ندارد. لذا، «گوردون ريلاند» با بررسي آمار انگلستان نتيجه مي گيرد كه افزايش تعداد بزهكاران با بالا رفتن بدبختي و زياد شدن تهيدستان مطابقت ندارد.
بنابراين، سقوط فرهنگي غرب را بايد در عناصر فرهنگي آن جستجو كرد. چيزي كه «اريك فروم» نيز بدان رسيده است و سقوط فرهنگي غرب را، بخصوص در علوم انساني، اين گونه بيان مي كند:
1- انسان تنها موجودي است كه همنوعان خود را بدون دليل بيولوژيكي مي كشد.
2- روان شناسي مدرن تا حد بسياري روح مرده است؛ چون به انسان زنده كامل نظر ندارد و به سادگي او را قطعه قطعه مي كند.
3- انسان را مي توان در اجتماع امروز ابزاري دانست كه هنوز براي آن ماشيني وجود ندارد. در اين اجتماع، انسان كامل خود را به عنوان يك كالاي فعال مي بيند.
4- در اجتماع امروز، انسان به يك صفر تبديل شده يا قطعه اي از يك ماشين است و تا وقتي كه يك اجتماع سود و توليدات را به عنوان هدف عالي و نتيجه همه تلاشهاي انسان مي بيند، نمي توان جز اين پيش بيني ديگري داشت.
«جريان صنعتي شدن جامعه كه با رشد فزاينده شهرنشيني، كوچ به شهرهاي بزرگ، افزايش جمعيت و پديده هاي بسيار ديگري از اين دست در غرب همراه بود، در قرن نوزدهم و حتي پيش تر در قرن هجدهم بتدريج، باعث گسستن و فرو ريختن بسياري از تعلقات و قيود اجتماعي سنتي در شهرهاي بزرگ و تا حدودي نيز سست شدن تعلقات خانوادگي و ذره اي شدن جامعه در نواحي روستايي شد.»
مهمترين نيروي نهفته در پس اين تحولات و تبدلات ناگهاني در نظام اجتماعي همان چيزي است كه به «فردگرايي» يا حقوق فرد موسوم شده است. فردگرايي يا مذهب اصالت فرد يكي از مهمترين عناصر فلسفي دنياي متجدد است كه از فكر اومانيسم دوران نوزايي نشأت گرفته است. اين نگرش يا گرايش، بويژه در آمريكا، قوت بيشتري يافته و به صورت جان و جوهره مميز بخش اعظم فرهنگ آمريكا در آمده و سپس بتدريج، از اين طريق، دوباره به اروپا بازگشته و در آنجا نيز اشاعه يافته است. مذهب اصالت فرد حق فرد را اصيل و اولي، يعني به يك تعبير، برتر از حقوق خداوند و يا حتي تا حد امكان مقدم بر حقوق جامعه مي داند. (3)
پافشاري بر مذهب اصالت فرد در مباحث حقوقي باعث شده است كه در دوران اخير... تغييرات بسيار سريعي رخ دهد. مسأله روابط جنسي،... مثال بسيار مناسبي براي نشان دادن اين تحولات اجتماعي سريع است. امروزه بي بند و باري جنسي چنان در غرب رواج يافته است كه بسياري از مردم به جاي آنكه اين وضع را بي بند و باري بدانند، فارغ از هر دغدغه اي در پي تغيير دادن ضوابط و معيارهاي اخلاقي برآمده اند. براي بسياري از غربيان جديد ديگر هيچ گونه ضابطه و معيار الهي يا اخلاقي، كه منشأ الهي داشته و لازم باشد كه در اين مسأله اساسي رعايت شود، وجود ندارد.(4)
يكي ديگر از عناصر مهم زندگي اجتماعي دنياي متجدد، مسأله روابط ميان نژادهاي گوناگون است. اگر چه مدرنيسم يا تجدد عمدتاً در پايبندي به مذهب اصالت فرد و «حقوق فردي» ريشه دارد، عنصر نژاد نيز در تاريخ اروپا و بخصوص آمريكا، پيوسته نقش مهمي داشته است. نژادپرستي، كه به شكلهاي گوناگون در غرب اعمال مي شود، از عواملي است كه نابرابري اجتماعي را تشديد كرده و با ايجاد ناهمگوني، شواهد حاكي از انحطاط و ناتواني جامعه مبتني بر حقوق اكثريت را ارايه داده است.
بنابراين، مي توان گفت حاصل كل روند دگرگوني اجتماعي چند دهه اخير، كه خود نتيجه برآيند همه تحولات چندين قرن گذشته غرب بوده، عبارت است از دورافتادگي خود از اصل خويش، بدين معنا كه فرد در جامعه غربي هم از سنتهاي مذهبي خود و هم از سنتهاي خانوادگي و اجتماعي خود دور افتاده است. اين اوضاع و احوال جديد متضمن چالشهاي زيادي است كه افراد يا دست كم برخي از افراد را به استفاده از همه استعدادها و نيروهاي بالقوه خود فرا مي خواند، ولي در عين حال، در مباني مشحون از رقابت بي حد و مبارزه و منازعه دايمي كه با زوال معنويت همراه شده و داغهاي عميق رواني و اجتماعي خود را بر همه چيز نهاده است، خود را با يك احساس درماندگي و نااميدي مواجه مي سازد. (5)
با توجه به آمار و اطلاعات، مي توان شواهدي ارايه نمود كه در دنياي غرب از يك سو، گرايش به دين كاهش يافته و از سوي ديگر، به نسبت كاهش گرايش ديني، آمار جرم و جنايت و ناامني افزايش يافته است. بر طبق آمار سال 1851، در حدود 40 درصد از بزرگسالان در انگلستان و ولز شنبه به كليسا مي رفتند. در سال 1900، اين نسبت به 35 درصد و در سال 1950، به 20 درصد كاهش يافته است. اين تعداد امروز در مجموع، تقريباً به 11 درصد رسيده است. مذاهب اصلي بريتانيا به طور متوسط، 5 درصد كليسا روندگان را در طي نيمه دوم دهه 1970 از دست داده اند. نفوذ مذهب بر حكومت نيز در دوره پس از جنگ جهاني دوم كاهش يافته است.(6)
طبق آزمون ديگري كه در كشورهاي غربي انجام گرفته است، به هر ميزان كه از بزرگسالان به جوانان نزديكتر مي شويم، بر درصد كاهش اهميت خدا در زندگي گروههاي جوانتر افزوده مي شود. جوانترين گروه دو برابر و نيم بيشتر از بزرگترين گروه پاسخ مادي مي دهد.از سوي ديگر، با كاهش گرايش به مذهب و اخلاق و فاصله گرفتن از ارزشهاي سنتي، شاهد افزايش روز افزون جرم و جنايت در اين كشورها هستيم. ازدياد جرايم در جامعه آمريكا به حدي است كه در شهرهاي بزرگ صنعتي و تجاري كسي جرأت پياده روي در خيابانها و پاركها را به هنگام شب ندارد و تجاوز به حقوق فردي و اجتماعي به حدي رسيده است كه مردم در حالت هراس اجتماعي به سر مي برند. در ايالات متحده آمريكا درصد كودكان متولد شده نامشروع در يك دوره سي ساله بالا رفته است.
همچنين درصد طلاق در آلمان، انگلستان و فرانسه افزايش قابل توجهي يافته است. در ايالات متحده از هر دو ازدواج يكي به طلاق منتهي مي شود و بسياري از كودكان در خانواده هايي بزرگ مي شوند كه يا پدر در آن غايب است يا مادر. علاوه بر اين، كساني هستند كه مي كوشند معناي سنتي ازدواج را بشكنند و معناي جديدي به آن بدهند.
بنابراين، در آخرين مرحله تجدد يا مدرنيسم، كه برخي به آن «پست مدرنيسم» اطلاق كرده اند، حتي معناي خانواده، كه در طول قرون و اعصار هيچ گاه مورد معارضه و چند و چون نبوده نيز بشدت مورد حمله قرار گرفته است.
علامه طباطبايي نيز ريشه معضلات اجتماعي و نابساماني خانواده در غرب را در طرز تلقي خاص فرهنگ غرب نسبت به خانواده مي داند و مي نويسد: بنايي كه تمدن امروز براساس آن چيده شده، علاوه بر نتايج نامطلوب و مشكلات و محذورهاي اجتماعي كه به بار آورده، با اساس خلقت و فطرت به هيچ وجه سازگاري ندارد.(7)
بنا به گزارش يكي از مجلات در فرانسه، روزانه 2 كودك در اثر بد رفتاري پدر يا مادر جان مي سپارند. و طبق آمار در سال 1991، روزانه دست كم يك نوزاد در كوچه ها و در كليساها رها شده است.
با اين حال، در ژاپن كه از نظر تكنولوژي و تمدن همپاي دنياي غرب پيش رفته است، آمار جرم و جنايت از كشورهاي غربي كمتر است. نويسنده كتاب «تحول فرهنگي در جامعه پيشرفته صنعتي» با طرح اين سؤال كه چرا در ژاپن ميزان تبهكاري چنين اندك است، مي نويسد:
«به احتمال زياد، علت آن در پايداري احساس بسيار قوي همبستگي گروهي و در نتيجه، نظارت اجتماعي كارسازتر به نسبت غرب است. بنابراين به اين نتيجه مي رسيم كه ژاپن كمتر از غرب، مادي است، اما اين امر را مي توان بيشتر به حضور ارزشهاي ماقبل صنعتي نسبت داد تا خيزش ارزشهاي فرامادي.»(8)
اكنون با توجه به مصاديق عيني. به خوبي مي توان بر ناتواني قانونگذاري مبتني بر حق اكثريت با زيربناي اصالت فردي و بريده از اخلاق و اعتقادات استشهاد نمود. لذا، «هانري برگسن» با تشبيه جامعه متمدن امروزي به موجود زنده داراي پيكر جسمي و جان و رواني ضعيف و رشد نيافته، بر لزوم توجه بشر به عرفان و معنويات و بلند كردن سر به سوي آسمان و گرايش به اديان و تقويت اعتقادات تأكيد مي كند:
«بدن كه بزرگ شده منتظر جاني اضافي است... . شايد بتوان گفت معماري ماشين، بيش از آن اندازه كه مي پندارند، عرفاني است. و به هر حال، در صورتي ماشين جهت حقيقي خود را باز مي يابد و خدماتي را متناسب با قدرتش به انجام مي رساند كه بشريت با ياري وي موفق گردد قد راست نمايد و سر فراز كند و به سوي آسمان بنگرد؛ همان بشريتي كه در حال حاضر توسط ماشين قامتش بيش از پيش تاگشته و به جانب زمين خم گرديده است.»
بنابراين، از يك طرف، چشم انداز زوال دنياي متجدد پيش روست و از طرف ديگر، در اينجا و آنجا بارقه هايي از تجلي دوباره حقيقت به همان صورتي كه سنت طي قرون و اعصار متمادي آن را زيسته و عرضه كرده است، به چشم مي خورد.»
غرور علمي، موجب افول هنجارهاي مذهبي
به طور كلي، مي توان سه دليل براي افول هنجارهاي مذهبي در غرب ارايه نمود كه همه برخاسته از اطمينان خاطري است كه پيشرفتهاي علمي براي اين جوامع به دنبال آورده بود:اولين دليل آن افزايش احساس امنيت بود كه نياز به هنجارهاي مطلق را كمرنگ مي كرد. پيشرفتهاي فن آورانه و علمي موجب شد افراد بيشتر احساس امنيت كنند و در نتيجه، كمتر دلواپس هنجارهاي سنتي مذهبي باشند.
دليل دوم، اين كه هنجارهاي اجتماعي و مذهبي معمولاً - دست كم در ابتدا- زمينه اي كاركردي دارند. هنجارهاي مهمي همچون «تو نبايد بكشي» داراي كاركرد اجتماعي مي باشند. محدود ساختن خشونت به راههاي قابل پيش بيني و مشخص براي حيات يك جامعه تعيين كننده است. بدون چنين هنجارهايي جامعه از هم گسيخته مي شود.
بر اين اساس، هنجارهايي چون احترام به پدر و مادر وقتي اثر حياتي دارد كه خانواده داراي كاركردهاي حياتي است. خانواده اساس، مأمن و ملجأ هر فرد است. فرزند وابسته به خانواده است و در غير آن، جايي براي سكونت نمي يابد. سالمندان نيز به خانواده وابسته اند، بايد كاري كنند كه در دل فرزندان جاي گيرند. بنابراين، كاشت اكنون (تلاش در جهت تربيت فرزند و امرار معاش او) برداشت فردا را به دنبال دارد و آن نگهداري فرزندان از والدين است. بنابراين، در چنين جامعه اي عملي مانند زنا موجب تنفر و محكوم است؛ زيرا فرد را از خانواده اخراج مي كند، بي سرپرست مي گرداند و در مقابل فرزندان، بي آبرو و از شأنيت اجتماعي بي بهره مي گرداند. ولي در جامعه اي كه براي نگهداري از فرزندان امكاناتي مهيا نموده اند، احترام به پدر كمتر ضرورت مي يابد، خانه سالمندان انگيزه اي براي پدران براي تربيت و محبت به فرزندان باقي نمي گذارد. پس هنجارهاي اخلاقي چندان كارآيي ندارد! بر اين اساس، نويسنده تحول فرهنگي معتقد است:
«مادامي كه حيات كودكان باطلاق تهديد مي شود، جامعه به آن به منزله عملي كاملاً غلط و غيرقابل تحمل مي نگرد.»
ولي اكنون حيات كودكان با طلاق تهديد نمي شود؛ زيرا جايي براي اسكان فرزندان بي سرپرست موجود است. «در گذشته، خانواده واحد اقتصادي مهمي بود. پس مردم بايد ازدواج مي كردند... ولي اكنون خانواده جايي است براي ارضاي نيازهاي شهواني كه برپايه توافق، چند صباحي تشكيل مي شود هر كدام از زن و شوهر داراي شغل و درآمدند و به يكديگر وابسته نيستند و... مانعي براي جدايي و فروپاشي خانواده وجود ندارد.»(9)
دليل سوم، مسأله همساني شناختي است. مردم در پي همساني دروني اند. از اين رو، جهان بيني شان با تجربه روزانه شان همسان مي گردد. در دنياي كنوني، تجربه زندگي روزانه مردم اساساً با نوعي از تجربه زندگي، كه آيين مسيحي يهودي را تشكيل مي دهد، متفاوت است. عهد عتيق در جامعه اي شباني پديدار گشت. نهادهايش (چوپان مهربان، گوسفندان و مانند آن) بازتاب جهان بيني شباني داشت. زماني كه عهد جديد نوشته شد يهوديان بيشتر كشاورز بودند تا چوپان و عهد جديد نمايانگر جامعه اي كشاورزي با هنجارها و جهان بيني متفاوت است، اما امروز در جامعه پيشرفته صنعتي اي زندگي مي كنيم كه رايانه بخشي از تجربه زندگي روزانه فرد شده است. پس بين نظام تجويزي سنتي و جهاني، كه بيشتر مردم با تجربه مستقيم خود مي شناسند، ناهمساني شناختي وجود دارد. نه تنها هنجارهاي اجتماعي، بلكه همچنين نهادها و جهان بيني اديان نيز ديگر مانند محيط نخستين شان مؤثر و وادار كننده نيستند. (10)
اين سه دليل را مي توان مهمترين دلايل دين گريزي و بي اعتنايي بدان شمرد، ولي تجربه دو قرن علم گرايي و متكي بودن به تكنولوژي خلاف آنچه را در مراحل اوليه ايجاد نموده بود به اثبات رساند، نه تنها پيشرفتهاي علمي بر امنيت جامعه و فرد نيفزود، بلكه خود وسيله اي براي ناامني گشت.
از يك سو، جنگهاي جهاني، پيشرفت انواع سلاحهاي كشنده و از سوي ديگر، رهايي از قيود مذهبي و سنتي بيش از پيش، ناامني به بشريت تقديم كرد. عدم وابستگي به خانواده، مهاجرت، تنوع علايق و سلايق و بزهكاري اطفال بر اين ناامني افزود و خانه سالمندان براي سالمندان بهشت موعود را به همراه نياورد، و فضايي از يأس و مردگي و بي عاطفگي و تنهايي به دنبال داشت. فروپاشي هنجارهاي اخلاقي بر ناامني جنسي افزود، نسلي از فرزندان بدون اصل و نسب و تنها تحويل جامعه غرب داد كه عقده تنهايي و بي هويتي، او را به حيواني درنده تبديل نمود و مدگرايي و تغييرات سريع نيز بر اين بي هويتي افزود. اكنون پس از تجربه نمودن ارمغان علم و تكنولوژي و ناديده گرفتن هنجارهاي سنتي و مذهبي، زمزمه نابودي و فروپاشي اين تمدن به گوش مي رسد و سخن از اين است كه چگونه به خود باز گردند. «و همانا از دست رفتن معناي زندگي براي بسياري از جوان هاست كه آنها را به بيراهه طلب لذتهاي آني جسماني از طريق روابط جنسي يا استفاده از موادمخدر و يا گاهي خشونت و جنايت كشانده يا آنكه آنها را به جستجوي فلسفه ها و حتي اديان جديد واداشته است. جنبه مثبت اين گرايش اين است كه از اين رهگذر، بسياري از جوانان هوشمند و حساس در غرب براي نخستين بار، به پيام فرهنگها و اديان ديگر توجه كرده اند و احترامي كه آنان براي عوالم معنوي ديگر قايلند به مراتب، بيش از احترامي است كه استعمارگران براي جهان اسلام يا ساير فرهنگهاي آسيايي و آفريقايي و آمريكايي قايل بوده اند.(11)
در الگوي قانونگذار اسلام، نه تنها تمام جوانب امنيت و آسايش فرد و جامعه مورد توجه و عنايت است، بلكه نسبت به سومين دليل افول مذهب نيز در رديف اديان تحريف شده اي مانند مسيحيت و يهوديت قرار نمي گيرند؛ زيرا ساختار قانونگذاري اسلام هم به نيازهاي دايمي و هميشگي انسانها توجه نموده و هم نيازهاي مقطعي را با ساختار انعطاف پذير خود جوابگو است و هنجارهاي اخلاقي از جمله هنجارهايي است كه حيات جامعه بدان وابسته است؛ زيرا در اين ديدگاه، خانواده نه تنها محلي براي ارضاي صحيح شهوات، بلكه كانون محبت، تربيت، همدردي و عواطف نيز هست و بدين صورت، امنيت رواني و اجتماعي هر جامعه اي در هر زمان و مكاني تضمين مي شود.
وجدان اخلاقي در جوامع غربي
نگاهي به نظرسنجي هاي دانشمندان درباره ميزان تنفر جوامع غيرمسلمان نيز، كه كمتر تحت تأثير القاءهاي اسلامي قرار دارند، از برخي جرايم غيراخلاقي بيش از جرايم ديگر متنفر است و هنوز نيز با وجود تبليغات ضد بشري با پيشرفته ترين امكانات، برخي جرايم زشت شمرده مي شود.مي توان مدعي شد در غرب، هنوز هم جرمهاي موجب حد، با وجود ارزش ستيزي حاكم بر فرهنگ غرب، در وجدان عمومي مردم، هر چند به صورت ضعيف، جرم تلقي مي شود.
از اين جا به نكته ديگري نيز مي توان اشراف يافت و آن اين كه عرف همه جوامع به طور كلي، برخي از اعمال را كجروي و جرم مي داند و چنين نيست كه عرف جوامع تماماً سيار بوده و حقوق، داراي حوزه هاي ثابت و هميشگي نباشد و بدين ترتيب، مي توان به نحوي به حقوق طبيعي و فطري راه يافت. البته فطرت آدمي در اثر سرپوش نهادن بر حقايق و جلوه دادن غيرواقع به عنوان واقعيت در تشخيص مصالح و مفاسد گرفتار اشتباه مي شود، ولي اين سرپوش نهادن نسبت به برخي امور به دشواري ممكن است و همان گونه مشخص شد، هنوز هم مردم در برخي جرايم واكنش عمومي نشان مي دهند و احساسات آنها جريحه دار مي شود و خواهان مقابله با آن و محو آن هستند و يا دست كم، اعتماد به جرم بودن اين اعمال هنوز هم از اولين مداري است كه هر چند به صورت ضعيف در مورد آنها وجدان جمعي قرار دارد؛ همچنين اعتراف بسياري از انديشمندان مغرب زمين، در برخي موارد، زمينه بازگشت مجدد به فرهنگ گذشته و ارزشهاي سنتي فراهم شده است.
انحطاط تمدن غرب، همگام با سقوط اخلاقي
از مجموعه آن چه گذشت مي توان نتيجه گرفت دو پديده برخلاف هم در حال حركت اند: يكي كاهش گرايشهاي مذهبي و ديگري افزايش نگراني نسبت به سرنوشت فرهنگ و تمدن غرب. اما اين كه اين نگراني و شواهد فروپاشي اين تمدن كي آشكار شده، قابل تأمل است.بنابراين، يك بحث اين است كه فروپاشي و انحطاط فرهنگي غرب از چه زماني آغاز شد و بحث ديگر اين است كه شواهد حاكي از انحطاط فرهنگي چه زماني آشكار گرديد.منتسكيو معتقد است كه جامعه از دو طريق در راه تباهي و فساد قرار مي گيرد و انحطاط سقوط مي كند:
1- هنگامي كه قوانين توسط مردم رعايت نمي شود كه اين درد قابل چاره و درمان است.
2- هنگامي كه قوانين، مردم را به سوي فساد و گمراهي مي كشاند كه اين درد چاره ناپذير است؛ زيرا درد از خود درمان ناشي مي شود.
وضعيت فرهنگي غرب از نوع دوم است. آنگاه كه قوانين را از اخلاق و مذهب جدا نمودند و اصول و ارزشهاي انساني و همگاني را كنار نهادند و بر مذهب گريزي پاي فشردند، انحطاط جامعه آغاز شد. در مورد سؤال دوم به نظر مي رسد از زماني كه حداقل ميزان حساسيت لازم و ضروري جامعه نسبت به «جرايم دهگانه مستوجب كيفر» تضعيف گشت، شواهد فروپاشي تمدن نيز آشكار شد. با توجه به آمارهاي موجود، هنوز بيشتر افراد به خدا اعتقاد دارند، ولي باور به رعايت قوانيني كه لازمه حيات و نظام جامعه است و در نظام قانونگذاري اسلام «حدود» خوانده مي شود، با وجود آن كه نخستين مواردي است كه هنوز در اذهان مردم جرم شمرده مي شود، ولي در بيشتر موارد، از حساسيت ضعيفي برخوردار گشته و جامعه از سلامت و پايداري لازم بي بهره شده است.
در بررسي نيازهاي جامعه به وجدان اخلاقي از ديدگاه اسلامي، ثابت گرديده كه به منظور برقراري نظم در جامعه، علاوه بر اعتقاد به خداوند، بايد جامعه از وجدان اخلاقي حاكي از قبح جرايمي كه مستوجب كيفر حدود است، بهره مند باشد. به عبارت ديگر، مرز لازم وجدان اخلاقي «حدود» است و نبايد دايره وجدان اخلاقي از اين محدودتر باشد. در بررسي جوامع غربي با وجود آن كه جرايم مستوجب حدود هنوز در وجدان عمومي داراي درصد بالايي از اعتقاد همگاني است، ولي در بسياري از موارد، از نصف جمعيت نيز كمتر شده و در ارتداد و جرم سياسي به 10 درصد رسيده است.
حاصل كلام...
فروپاشي تمدن غرب از زماني آغاز شد كه قوانين، مردم را به سوي فساد كشاند، ولي با توجه به داده هاي موجود، با كاهش وجدان اخلاقي از حداقل ممكن، كه همان جرم دانستن جرايمي است كه مستوجب كيفر مي باشد، شواهد فروپاشي تمدن غرب علني شده است؛ زيرا با بي اعتنايي به اين جرايم، امنيت جامعه از بين مي رود، خانواده به عنوان كانوني عاطفي، احساسي و پشتوانه و حامي فرد متزلزل مي شود، عدم ارضاي عواطف و احساسات و نبود افراد براي همدردي و غمخواري و حمايت، موجب بروز بيماريهاي رواني و عقده هاي روحي مي گردد و در نتيجه، قتل و غارت و نامردمي افزايش مي يابد، افزايش كودكان بي سرپرست و به دور از ارضاي عواطف مادري و پدري، نسل بعدي را بيش از نسل قبلي گرفتار آشوب اجتماعي خواهد نمود و در نهايت، جامعه از هم فرو خواهد ريخت. در آن صورت، براي نجات جامعه چاره اي جز بازگشت به حداقل وجدان جمعي و پذيرش آن نيست.در اينجا، توجه به اين نكته نيز لازم است كه جامعه كنوني غرب با وجود دارا بودن وجدان جمعي در حال فروپاشي است يا دست كم، بسياري از انديشمندان نگران فروپاشي آن هستند. بنابراين، مي توان گفت تنها باور عمومي به آزادي و به رسميت شناختن قوانين با تأكيد بر مبتني بودن قوانين بر عرف هر جامعه و در نتيجه، متغير بودن آن، براي ايجاد همبستگي و نظم اجتماعي كافي نيست، بلكه علاوه بر پايبندي به قوانين جامعه، لازم است به طور خاص، قبح برخي اعمال در ذهن عموم پابرجا باشد و برخي قوانين ثابت و غيرمتغير لحاظ گردد و اين حداقل چيزي است كه نظم اجتماعي بدان نيازمند است و دنياي غرب از زماني كه از اين حداقل محروم شد، شواهد گويايي از فروپاشي نظم و امنيت را مشاهده نموده است.
پي نوشتها:
1- فرهنگ پيرو، محمدتقي شريعتي ص 112 و 113
2- همان
3- جوان مسلمان و دنياي متجدد، سيدحسن نصر
4- همان
5- همان
6- جامعه شناسي، آنتوني گيدنز ص 508
7- الميزان، طباطبايي، ج2 ص 294
8- دو سرچشمه اخلاق و دين، هانري برگسن ص 346
9-تحول فرهنگي در جامعه پيشرفته صنعتي، رونالد اينگهارت، ص 212 و 213
10- سيدحسن نصر، همان 344
11- رونالد اينگهارت، همان ص
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}